سیگار

ساخت وبلاگ

آخرین مطالب

امکانات وب

سیگار ذره ذره داشت تموم میشد,دیگه آخراش بود.کام آخرو گرفت و سیگارو زیرپاش له کرد

باید بر میگشت خونه.خیلی هسته بود,امروز کارش تو تعمیرگاه واقعا سنگین بود.دم عید بود و مشتریا زیاد میومدن تا ماشیناشونو واس مسافراتا آماده کنن.

مسافرت...این کلمه غم بزرگی تو دلش نشوند.5 سال بود که حسرت یه مسافرت,یه تفریح به دلش مونده بود.ازوقتی که باباش تو کارخونه آسیب دیده بود و خونه نشین شده بود وضعشون خیلی خراب شد.

رییس کارخونه که به بالاها وصل بود هیچ خسارت و حق بیمه ای نداده بود و باباشو به حال خودش ول کرده بود.5 ساله که هر روز دادگاه و پاسگاهن و کاری از پیش نبردن.باباش تو این پنج سال از زور غصه 20 سال شکسته شده بود و مشکل قلبی پیدا کرده بود.از اون موقع تا حالا امیر مجبور بود کار کنه تا خرج خونه رو در بیاره.زندگیش خیلی سخت بود و تنها چیزی که آرومش میکر سیگار بود.

رسید خونه لباساشو دراورد رفت که یه دوش بگیره.خیلی خسته بود و نمیتونست رو پاهاش وایسه.از حموم اومد بیرون و دید مادرش ناراحته.از قرار معلوم یارو مدیر کارخونه ایه گفته بود که اگر تینا خواهر بزرگ امیر رو به عقدش در بیارن هرچی پول بخواد بهشون میده

امیر که اینو شنید گر گرفت.خونش به جوش اومده بود.به باباش نگاه کرد تو چشمای پدر 45 سالش یه پیرمرد 90 سالع رئ دید که از زور غصه و فشار دیگه داشت نفسای آخرو میکشید

نمیدونست باید چیکتار کنه رفت بالای سر باباش و پرسید:چه طوری مرد؟

اشک تو چشمای باباش جمع شد.گفت:امیر دیوونه بازی ذر نیاریا یارو یه چی گفته از بیناموسیشه از بیغیرتیشه تو کاری نکن

امیر فقط سرشو انداخت پایین و گفت جشم

باباش نگاش کرد:امد آقا امروز اینجا بود اومده بود عیادت میگفت دیدتت که سیگار دستت بوده؟آره بابا؟اینجوری جواب زحمتای منو میدی؟

امیر انگار آب یخ ریختن روش.احمد آقا همسایه فضول...تو شمای باباش نگاه کرد و گفت:نه اباب جان احتمالا اشتباه دیده من و این کارا؟

رفت تو اتاقش و دراز کشید.خیلی خسته بود ولی از زور عصبانیت نمیتونست بخوابه.یارو چی فکر کرده پیش خودش که به تینا چشم داره؟

غیرتش اجازه نمیداد ک هیچکاری نکنه پیش خودش فکر کرد دفعه دیگه که یاور رو ببینه یهی درس درست حسابی بهش بده.

تو همین فکرا بود که نفهمید چه جوری خوابش برد.

دوباره همون کار همیشگی تو گاراژ ماشینا و صاحابای نچسبشون

وثت استراحتش رفت که سیگاری بکشه

سیگارو که دراورد یاد حرف باباش افتاد.چشاش پر اشک شد سیگارو گذاشت تو پاکتش و رفت سر کار

شب که داشت بر میگشت خونه به خودش میگفت که سیگارو میزارم کنار دیگه نمیکشم

رسید در خونه دلش هری ریخت از تو خونه صدا داد و فریاد میومد

رفت تو چیزی که دید دنیارو روسرش خراب کرد.باباش وسط اتاق خوابیده بوود و یه چادر مشکی کشیده بودن سرش.

همسایه ها همه بودن و مادر و خواهرش بی قراری میکرد.چشماش سیاهی رفت نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه نمیتونست هضمش کنه.

اچشماش پر اشک بود فقط نور آمبولانسو میدید که داشت دور میشد

زنای همسایه مادر و خواهرشو میبردن بالا که دلداریشون بدن.

بالاخره چیزی که ازش میترسیدن اتفاق افتاد.بالاخره تحمل باباش سر اومده بود این همه حرص و جش تو این 5 سال بالاخره از پا درش آورده بود فقط به خاطر این که صاحب کارخونه یهی آدم بیشرف بود.

به دور و برش نگاه کرد.انگار دنیا داشت میچرخید.احمد آقا و بقیه مردای همسایه وایساده بودن کنارش و سعی میکردن آرومش کنن ولی این چیزا آرومش نمیکرد

سیگارشو دراورد و روشن کرد.بازم تنها همدمش همئن سیگار بود میدونست مسبب همه این اتفاقا رییس کارخونس پس باید انتقام میگرفت.باید انتقامشو میگرفت.انتقام اسکای پدرشو

شش ماه بعد

روی صندلی وایساده بود و حلقه طناب دور گردنش.تو جمعیت نگاه کرد و چشماش به چشمای پر اشک مادرش افتاد.نمیدونست بعدش سر مادر و خواهرش چی قراره بیاد اصلا تا قبل از اینکه رییس کارخونه رو با 32 ضزبه چاقو بکشه به این چیزا فکر نکرده بود.اون موقع فقط میخواست انتقامشو بگیره.

تو همین فکرا بود که ثاضی ازش پرسید آخرین حرفت چیه؟

خیلی بی قرار بود نمیدونست چی بگه فقط بایئ آروم میبود

تو چشمای قاضی نگاه کرد و گفت یه نخ سیگار بدین

سیگار...
ما را در سایت سیگار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : maghzezangzade بازدید : 100 تاريخ : جمعه 4 اسفند 1396 ساعت: 9:05